صورتک*
روی صندلی بند نمی شد. ماسک اسپایدرمن را زده بود روی صورت. انگشت وسطی را خم کرده بود و با انگشت شست نگه داشته بود و دستش را به همراه باقی انگشت ها که راست بودند گرفته بود سمت درِ اتوبوس. در که باز می شد زیر لب می گفت:"چیک" و بعد تور خیالی را پرت می کرد سمت اولین کسی که وارد اتوبوس شده. خانم پشت سری به طرف صندلی اش خم شد و لپش را کشید:"آقا کوچولو چند سالته؟" اسپایدرمن برگشت طرف زن و یک "چیک" آرام گفت و یک تور خیالی هم پرت کرد درست توی صورت زن. زن گره ای به ابرو انداخت و برگشت عقب و دوباره تکیه داد به صندلی. تورهایش که تمام شد ماسک را برداشت و سرش را برگرداند طرف پیرزن کنار دستی اش:"کی می رسیم؟" پیرزن دست پر چروکش را کشید روی سر پسرک:"هنوز مونده قربونت برم."
"خیلی؟"
"نه خیلی"
"پس بیا تا برسیم اسپایدرمن بازی کنیم."
پسرک سریع ماسک شرک را گذاشت روی صورت پیرزن و وقتی مطمئن شد کش ماسک سفت شده، ماسک اسپایدرمن را گذاشت روی صورت خودش. انگشت هایش را آماده کرد و چندین بار تورهای متوالی پرت کرد توی صورت شرک. شرک هم نهایت کاری که کرد این بود که پخ پخی کند تا اسپایدرمن بترسد.
زنگ موبایل پیچید توی اتوبوس. پیرزن دستش را کرد توی کیف و سعی کرد از پشت ماسک، موبایلش را پیدا کند. نتوانست. سعی کرد ماسک را از صورتش جدا کند. لبخند شرک تبدیل به قهقهه شد و کش ماسک پاره شد. موبایل هنوز زنگ می خورد. بالاخره پیدایش کرد:"سلام خانوم... امروز چه زود برگشتید... نگران نباشید. حوصله اش سر رفته بود بردمش پارک. تا چند دقیقه ی دیگه می رسیم."
پسرک کش پاره را نشان پیرزن داد و بغض کرد. پیرزن لبخندی زد و چین های صورتش بیشتر نمایان شد. ماسک را همانطور با دست گرفت روی صورتش و دوباره چند تا پخ پخ کرد. پسرک هم با همان اشک های توی چشم خنده ی ریزی کرد و چند تا تور به طرفش انداخت.
اتوبوس ایستاد و درهایش با سر و صدای زیاد باز شد. پسرک سر چرخاند:"نباید این ایستگاه پیاده شیم؟" پیرزن ماسک شرک را از روی صورتش کنار زد:"نه. امشب این ایستگاه پیاده نمی شیم."
* این یک داستانک است.
