شب / داخلی / سینما فرهنگ

سانسِ 9 و نیم شب است؛ سانس خانواده ها. چند دقیقه ای تا شروع فیلم مانده. درِ سالن را باز کرده اند. بین آدم هایی که دارند آرام و باحوصله وارد سالن می شوند، یک مرتبه سه تا خانواده با دوجین بچه ی قد و نیم قدِ پف فیل به دست می ریزند توی سالن. بچه ها به آدم های باحوصله که دارند سلانه سلانه دنبال صندلی شان می گردند، تنه می زنند و همینطور که دارند بدوبدو پف فیل ریزان بین صندلی ها حرکت می کنند، جایشان را پیدا می کنند و بالاخره گوشه ی چپ سالن می نشینند.
حالا همه اتو کشیده و آماده نشسته اند. فیلم شروع می شود. چند دقیقه که می گذرد یکی دو تا موقعیت خنده دار دارد که از کل سالن فقط 5-6 نفر می خندند که سه تاشان بچه های گوشه ی چپ سالن اند. نیم ساعتی از فیلم می گذرد. بچه ها رویشان باز شده. این بار به جای سه تاشان همگی می زنند زیر خنده. آنقدر، که صدای خنده هایشان می پیچد توی سالن. نه از این خنده های معمولی. از این خنده های از ته دل، بدون کوچکترین ملاحظه ای. از این خنده های سرخوشانه. از این خنده ها که بوی خنکی می دهد؛ انگار لب ساحل ایستاده باشی و نسیم بوزد.
بیش تر از یک ساعت از فیلم گذشته. کاپوت ماشین می خورد توی سر رامبد جوان، وروجک های از گوشه سالن قاه قاه می زنند زیر خنده، بعد یکباره همه می خندند. بوی آشنای خنده هایشان همه را به وجد آورده. از یک جایی به بعد سر هر صحنه ای که خنده های بلند و سرخوشانه شان را ول می کنند توی سالن، به فاصله ی چند ثانیه، کل سالن می زند زیر خنده. یخ سالن را باز کرده اند. حالا دیگر آدم های اتو کشیده، شُل شده اند و فرو رفته اند توی صندلی هاشان. و لحظه به لحظه منتظرند. منتظر نسیم خنکی که از گوشه ی چپ سالن بوزد.
پ.ن: اگر اشتباه نکنم، این عکس را اولین بار در وبلاگ فاطمه کیا دیدم. خیلی این عکس را دوست دارم.
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۹ ساعت 16:51 توسط م.ت
|