من آفتابِ درخشان و ماهِ تابان را
بهینْ طراوتِ سرسبزیِ بهاران را
زلالِ زمزمۀ روشنانِ باران را
                             - درود خواهم گفت
صفای باغ و چمن
         دشت و کوهساران را؛


و من
  - چو ساقۀ نورُسته
                            باز خواهم رُست
و در تمامی اشیاءِ پاکِ تجریدی
وجود گمشده ای را دوباره خواهم جُست

                                                       
                                                        حمید مصدق 

 

نوروز بر همه تان مبارک.

 

گرگ و میش

لحظاتی هست توی صبح های خیلی زود که نه سیاهی شب را دارد و نه سپیدی روز را؛ گرگ و میش. از من بپرسی می گویم چشم که ریز کنی می بینی انگار لا به لای مولکول های هوا ذره های اضطراب پنهان شده.
*
گرگ و میش است. و من از این لحظه های گرگ و میش بیزارم. خودم را می بینم که ایستاده ام روبه روی آینه و هنوز دکمه های مانتوام را نبسته ام. مدرسه ای ام. ساعت دیواری را نگاه می کنم. حتما الان حسین آقا با آن مینی بوس یشمی اش، پایین، دم در ایستاده. باز هم درست سر ساعت آمده؛ نه یک ثانیه زودتر و نه یک ثانیه دیرتر. منتظر من است. و اگر ثانیه ای تاخیر کنم بعد از دو تا بوق معروفش، پایش را روی پدال گاز فشار داده و رفته. لقمه هنوز توی دست های مامان در حال پیچیده شدن است و من دارم دنبال ساعتم می گردم. لقمه را می گیرم و می گذارم توی کیفم. خداحافظی سرسری ای می کنم و کوله ام را می اندازم روی دوشم و پله ها را دو تا یکی می روم پایین. پایم که می رسد به پاگرد، درست رو به روی در ورودی ام با شیشه های مشجرش. تا قدم بعدی را برمی دارم، سایه ی یشمی رنگِ ساکنِ پشت شیشه، متحرک می شود و مثل انیمیشن های دو بعدی از توی کادر می رود بیرون. در را که باز می کنم، به کوچه که می رسم، هاله ی یشمی رنگ دور و دورتر می شود و ته مانده ی صدای بوق دوم هنوز توی کوچه است. سرویس مدرسه رفته. صبح گس ام تلخ می شود. و می دانم هر قدر هم در راه برگشت برای بار هزارم به حسین آقا توضیح بدهم که پنجره های آپارتمان ما شرقی است و درِ ساختمان غربی، به خرجش نمی رود. فردا دوباره می آید و باز هم دو تا بوق می زند و بعد هم از توی کادر می زند بیرون. خودم را می بینم که ایستاده ام رو به روی آینه. دکمه های مانتوام را بسته ام. دیگر سال هاست سرویس سر خودام. هنوز هوا گرگ و میش است. ساعت دیواری را نگاه می کنم. انگار سال هاست هر روز صبح مینی بوس یشمی منتظرم است. گیرم بچه ها بگویند حسین آقا پارسال مینی بوسش را فروخته. بازنشسته شدن حسین آقا که روی «انگار» ها تاثیری ندارد. انگار هی باید بروم ولی نمی روم. انگار هی می خواهد دیر بشود. انگار هی منتظرم پایم به پاگرد برسد و صدای بوقش را بشنوم. یعنی دو تا بوقش را زده؟ کیفم را می اندازم روی شانه و سلانه سلانه پله ها را یکی یکی می روم پایین. پایم می رسد به پاگرد. رو به روی شیشه های مشجرم. سایه ی یشمی ای در کار نیست. و من هر چه گوش تیز می کنم صدای بوقی نمی شنوم. نه یکی. نه دو تا.

 

لعنت بر جایزه ای که بی موقع داده شود!

«مشترک گرامی با توجه به پرداخت به موقع و غیرحضوری شما، بسته جایزه 50 پیامک فارسی برای شما فعال و تا آخر روز 29 اسفند 89 معتبر می باشد.»

آخر الان وقت دادن بسته جایزه 50 تایی است؟ نه، آخر الان وقتش است؟! حالا که من دانشگاه نمی روم که به هم اس ام اس بدهیم فلان استاد آمد یا نه؟ حالا که دیگر لازم نیست یک کلاس را به طور هماهنگ بپیچانیم؟ حالا که درگیر معرفی به استادم و حوصله اس ام اس بازی ندارم؟ آخر انصاف است حالا که سه روز یک بار یک اس ام اس برایم می آید آن هم از نوع تبلیغاتی (که نیاز به جواب ندارد)، بسته جایزه 50 تایی می دهید؟ نه، واقعا انصاف است؟! گذاشتید همه اعیاد و روزهای تبریک دار بگذرد بعد جایزه بدهید؟ آخر من توی اسفند چی را به کی تبریک بگویم؟ نکند توقع دارید 15 اسفند به همه اس ام اس بزنم که روز درختکاری مبارک؟! فکر کردید می گذارم این اس ام اس های مفت روی دستم باد بکند؟ اصلا از لج این جایزه بی موقع هم که شده دارم توی تک تک مسابقه های اس ام اسی تلویزیون شرکت می کنم! از هفت و نود گرفته تا برنامه های شبکه آموزش! بعد تازه تصمیم گرفته ام یک تعدادی را هم نگه دارم برای روز 29 اسفند، تبریک ملی شدن صنعت نفت را send to all کنم! خوبتان شد؟!